مرگ از تعلقات
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ 6، 8 رمضان 1438) به تبیین موضوع « مرگ از تعلقات» میپردازیم.
صد هزاران حشر دیدی ای عنود / تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جماد بیخبر، سوی نما / وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش / باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر، این نشانِ پایهاست / پس نشان پا درون بحر «لا» است
در فناها، این بقاها دیدهای / بر بقای جسم، چون چسبیدهای؟
آری؛ مرگ، گذر از خصوصیات جمادی، نباتی، حیوانی و حتی عقلی است تا به عالم عشق و ولایت برسیم و آنجا آرام بگیریم. پس همانگونه که تا کنون منازل بسیار مرگ را طی کردهایم، از این پس نیز منازل بسیار در پیش داریم.
هین بده ای زاغ، این جان، باز باش / پیش تبدیل خدا، جانباز باش
تازه میگیر و کهن را میسپار / که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخلوار ایثارکن / کهنه بر کهنه نِه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را / تحفه میبر بهر هر نادیده را
آنکه نو دید، او خریدار تو نیست / صید حقّ است او گرفتار تو نیست
در بین حیوانات، زاغ، نماد اسارت دنیاست و باز، نماد رهایی. همچون باز، رها باش، خود را به خدا بسپار و به مرگ تن بده تا همچنان از مراحل دانی بگذری و تازه شوی. بدان، نفسی که با مراتب دانی انس گرفته و در همانها تعین یافته، کهنه و فرسوده است و هرگز نمیتواند با انسان کامل که هر لحظه در وجودش تجلیِ نو دارد، سنخیت و همرنگی پیدا کند. مثل خرما باش که وقتی ثمر میدهی، به راحتی از درخت قالبت جدا شوی، برکات وجودت را جاری کنی و بیدریغ در اختیار صاحبت قرار گیری. اما اگر چنین نیستی، لااقل امتیازات وجودت را که دادهاند تا به تکامل برسی، خراب نکن.
ما به دنیا نیامدهایم برای دنیا؛ آمدهایم تا نفسمان را تعین دهیم. دنیا هم پر از گرفتاری است و هیچکس نمیتواند بگوید بیدغدغه زندگی میکند. به هر حال یا دغدغۀ گرفتاریهای دنیا را دارد و ایمانش به ظلم آلوده است، یا دغدغۀ معنا و تعین نفسش را دارد و هر لحظه میمیرد تا حیات تازه بگیرد. بسیارند کسانی که فقط دنیا را میخواهند؛ غصهاش را هم میخورند. اما اگر خدا را میخواهیم، باید از دردهایی که مقتضی جسم و ماده است، بگذریم و نگذاریم به روح و نفسمان فشار آورند. وگرنه زنده نمیشویم و اگر امروز زنده نباشیم، فردا هم خبر از درک حیات نیست؛ "وَ مَنْ كانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبيلاً"[1]. چنانکه این کوری و عدم درک را امروز هم میچشیم؛ و همین که حقایق قرآن را درک نمیکنیم و با اینکه اماممان را دوست داریم، نمیتوانیم مثل او رها زندگی کنیم، یعنی کوری!
بیایید یک صبح تا شب، دغدغههای خود را مرور کنیم و با قرآن و سیره بسنجیم؛ ببینیم کدام طرفی است. آیا هیچ یک از اسماء الهی را در تعین خود ظهور دادهایم؟ یا روح جامعمان را به رنگ شهوت و غضب و امیال خود آلودهایم؟ شاید گاه نشانی از زیباییهای خدا داشته باشیم؛ اما ثابت نیست و به راحتی رنگ میبازد. مثلاً در ظهور اسم «عفوّ»؛ نهایتاً با زور بتوانیم زبان خود را نگه داریم؛ اما در دل، آزاد نیستیم و این دل دربند، یعنی تعین نفسمان کور است!
اهل دنیا زان سبب، اعمٰیدلاند / شاربِ شورابهٔ آب و گِلاند
با چنین حالت، بقا خواهی و یاد / همچو زنگی در سیهرویی، تو شاد!
در سیاهی، زنگی زآن آسوده است / کو ز زاد و اصل، زنگی بوده است
آنکه روزی شاهد و خوشرو بوَد / گر سیه گردد، تدارکجو بوَد
مرغِ پرّنده چو مانَد در زمین / باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین، خوش میرود / دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآنکه او از اصل، بیپرواز بود / وآن دگر پرنده و پرواز بود
گفتیم همه به بقا میرسند؛ اما هر کسی نمیتواند از بقا بهره ببرد. زیرا هرچند روح و وجود به حق وصل است و هرگز از آن جدا نمیشود، نفس میتواند در تعینش، از حق فاصله بگیرد؛ و این همان نفسی است که رتبۀ انسانی دارد، اما در رتبۀ نباتی و حیوانی تعین گرفته است. مرغ خانگی از اینکه در زمین راه میرود، ناراحت نیست؛ اما پرندۀ تیزپرواز اگر خاکنشین شود، تحمل ندارد. سیاهپوست هم از سیاهیِ خود رنج نمیبرد؛ اما سفیدپوستی که سیاه شود، یا بیمار است یا آلوده شده و برای رفع این سیاهی میکوشد. نفس آدمی نیز اگر حقیقت وجود خود را بفهمد، آسوده نمینشیند؛ حتماً تدارکی میبیند تا نقصش را برطرف کند و از مراتب دانی رها شود. اما اگر از خود غافل باشد، به همین که هست، دل خوش میکند و دنبال آبادانی دنیایش میرود. نهایتاً مثل کسی میشود که هزاران بیماری در بدنش است، اما میگوید: «من که بالأخره میمیرم؛ لااقل امروز را خوش باشم!»
نفس خود را کُش، جهانی زنده کن / خواجه را کشته است؛ او را بنده کن
مدّعی گاو، نفس توست؛ هین / خویشتن را خواجه کرده است و مهین
آن کشندهٔ گاو، عقل توست، رو / بر کشندۀ گاو تن، منکر مشو
عقل، اسیر است و همی خواهد ز حق / روزیای بیرنج و نعمت بر طبَق
روزی بیرنج میدانی که چیست؟ / قوت ارواح است و ارزاق نبی است
لیک موقوف است بر قربانِ گاو / گنج اندر گاو دان، ای کنجکاو
نفسی که از رتبۀ انسانی ساقط شود، روح را کنار میزند و خود را حاکمِ جان انسان میکند؛ که این، ریشۀ هر ظلم به خود و غیر میشود. چارهاش این است که نفس از رتبۀ نباتی و حیوانی بمیرد یعنی خصوصیات دانی و تمایلات نفسانی را از دست بدهد، تا بتواند در رتبۀ بالاتر زنده شود و خصوصیات عالی وجود را بگیرد. آن وقت بی آنکه غصۀ دنیا را بخورد و اسیر کم و زیادها شود، با رتبۀ انسانی در دنیا زندگی میکند و از عمق حیات، بهره و لذت میبرد. مثل انبیاء و اولیاء خدا که از آغاز و حتی پیش از تولد، تحت ابتلا بودند؛ اما هرگز غصه نخوردند و عاشقانه فقط بندگی کردند.
مشکل ما این است که میخواهیم همه چیز سر جایش باشد و اوضاع به هم نخورد؛ اما چنین چیزی ممکن نیست و باید مراحل مرگ را طی کنیم تا بتوانیم زنده شویم. مثل آدم و حوّا که جریان مرگ و توبهشان را گفتیم. خداوند به ما هستی داده و شرایط موت و حیات را نیز برایمان فراهم کرده است؛ اما با خود ماست که چگونه بمیریم و در چه رتبهای حیات بگیریم. اگر خود را در بدن ببینیم، نفس را در همین رتبه تعین میدهیم و نهایتاً با ظلم به نفس از دنیا میرویم. اما اگر اینجا از مراتب دانی بمیریم و حیات عالی را بچشیم، به عنوان انسان، طیّب و طاهر از دنیا میرویم:
"الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ... الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ..."[2]
کسانی که ملائکه جانشان را میگیرند، درحالیکه به نفس خود ظلم کردهاند... کسانی که ملائکه جانشان را میگیرند درحالیکه پاک و پاکیزهاند؛ و میگویند: سلام بر شما.
اما به راستی اگر الآن از دنیا برویم، چه هستیم و چه داریم که به خدا تحویل دهیم؟ مرگ از شئون خاص خداست و هیچ کس نمیداند اجلش کی فرا میرسد؟ پس چطور ما آسوده نشستهایم که بعداً برای نفسمان کاری کنیم؟ آن هم نفسی که هزار تکه شده و هزار تعین گرفته و باید برزخها طی کند تا یکپارچه شود و به وحدت برسد. پس، از همین لحظه به فکر باشیم و در هر میدان که نفسمان ما را به خواستههای دنیوی دعوت کرد، «نه» بگوییم. سخت است؛ اما اگر از این تمایلات و تعلقات بمیریم، نفس مردهمان حیات میگیرد.
چشم بر اسباب از چه دوختیم؟ / گر ز خوشچشمان، کرشم آموختیم
انبیاء در قطع اسباب آمدند / معجزات خویش بر کیوان زدند
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام / رفض اسباب است و علت، والسلام
کشف این، نه از عقل کارافزا شود / بندگی کن تا تو را پیدا شود
ما که اینهمه در مجالس مولودی و عزای امامانمان مینشینیم؛ پس چرا راز کرشمۀ آنان را نمیآموزیم که همانا استقبال از مرگ بود؟ آنان به مرگ گفتند: "فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ"؛ ولی ما نه تنها به استقبال مرگ نمیرویم، بلکه از آن گریزانیم و با هزار جان کندن، جان میدهیم!
گفتیم برخی آیات قرآن با اینکه ظاهراً از قیامت گفتهاند، در حقیقت به مرگ اشاره دارند؛ ازجمله آیۀ 18 سورۀ غافر:
"وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَناجِرِ..."
و آنان را از روز نزدیک قیامت بترسان؛ آنگاه كه جانها به گلوگاه رسد.
برخی مفسّران گفتهاند منظور از قلب در اینجا همان روح است. اما گفتیم روح به دنیا نیامده تا مرگی برایش تصور شود. جانی که به لب میرسد، نفس است و این اتفاق هم نه در قیامت کبری، بلکه هنگام مرگ رخ میدهد. "آزِفَة" از ریشۀ «أزف» به معنای کمیِ وقت و تنگی زمان است. ما امروز بیبرکتی زمان را خوب میبینیم؛ اینکه همیشه گرفتاریم و هرچه میدویم، باز کارهایمان روی زمین است. اما تنگی زمان را نمیفهمیم، چون در عالمش نرفتهایم؛ و آن وقتی است که قلب به حنجره یا جان به لب میرسد و در آستانۀ خروج از دنیا قرار میگیرد. هنوز حیات دارد؛ اما دیگر زمان ندارد و چنان تنگ است که محتضر حتی فرصت نمیکند پلک بر هم بزند یا آب دهانش را فرو برد؛ درجا میمیرد!
در طول زندگی نیز آنجا که باید از اوصاف و افکار دانی بمیریم، این تنگی و سختی به سراغمان میآید؛ ولی ما چون در خوبیها و بدیهای ظاهری تعصب داریم و دین را با پیرایه گرفتهایم، نمیتوانیم جان دهیم و از مرگ میگریزیم! گاه آنقدر در تنگنای تعصبات خود میمانیم که هر نظر مخالفی را متّهم میکنیم و هرکس را با ما همسلیقه نباشد یا مرتکب گناهی شود، بیدین و بیاخلاق میدانیم و از خود میرانیم. برای همین هم دیگران با ما راحت نیستند و حتی فرزندانمان از ما میترسند! درحالیکه دین برای همه است و همه فطرت و روح دارند، نه فقط ما.
بر فرض هم که نظر ما درست باشد؛ مگر خودمان از اول، معصوم بودیم؟ اصلاً مگر الآن معصوم هستیم؟! اگر دستمان را نمیگرفتند و با اولین اشتباه طردمان میکردند، الآن کجا بودیم؟ هیچ فکر کردهایم آنکه خطا میکند، اگر از سوی خانواده و جامعه طرد شود، کجا باید برود و چگونه هدایت شود؟ دین، وسیع و باز است. نفس ما هم اگر از تعصبات خود بمیرد و آزاد شود، باز است؛ تا جایی که به گنهکار هم میدان میدهد تا او نیز روزنۀ نوری بیابد و برگردد. این بهترین و زیباترین امر به معروف و نهی از منکر است؛ چون بدون اینکه کاسۀ داغتر از آش شود و با تحقیر و توهین بندگان، از دین و خدا جلو بزند(!)، با صبر و سعۀ صدر، راه را برای رفع نقصها و ظهور زیباییها میگشاید.
[1]- سورۀ إسراء، آیۀ 72 : هرکه در دنیا کور باشد، در آخرت هم کور و گمراهتر است!
[2]- سورۀ نحل، آیات 28 و 32.
نظرات کاربران